امروز: دوشنبه 28 آبان 1403
دسته بندی محصولات
بخش همکاران
بلوک کد اختصاصی

بعثت پیامبر(ص)

بعثت پیامبر(ص)دسته: معارف اسلامی
بازدید: 67 بار
فرمت فایل: doc
حجم فایل: 55 کیلوبایت
تعداد صفحات فایل: 84

ذكر گویندگان این سخن از هشام روایت كرده اند كه پیمبر خدا چهل و سه ساله بود كه وحی بدو رسید و هم از سعید بن مسیب روایتی به این مضمون هست سخن از روز و ماه بعثت پیمبر خدا ابوجعفر گوید روایت درست است كه درباره روزه روز دوشنبه از پیمبر پرسیدند وفرمود « من به روز دوشنبه متولد شدم و به روز دوشنبه مبعوث شدم و وحی به سوی من آمد» گوید در این

قیمت فایل فقط 2,900 تومان

خرید

بعثت پیامبر(ص)

ذكر گویندگان این سخن

از هشام روایت كرده اند كه پیمبر خدا چهل و سه ساله بود كه وحی بدو رسید.

و هم از سعید بن مسیب روایتی به این مضمون هست.

سخن از روز و ماه بعثت پیمبر خدا

ابوجعفر گوید: روایت درست است كه درباره روزه روز دوشنبه از پیمبر پرسیدند وفرمود: « من به روز دوشنبه متولد شدم و به روز دوشنبه مبعوث شدم و وحی به سوی من آمد.»

گوید: در این باب خلاف نیست، اما اختلاف هست، كه كدام دوشنبه ماه بود، بعضی ها گفته اند: آغاز نزول قرآن بر پیمبر خدا هیجدهم ماه رمضان بود، و از عبدالله بن زید جرمی روایتی به این مضمون هست.

بعضی دیگر گفته اند نزول قرن در بیست و چهارم رمضان بود، و از ابی جلد روایتی به این معنی هست.

بعضی دیگر گفته اند نزول قرآن در هفدهم رمضان بود و گفتار خدا عزوجل را شاهد این سخن آورده اند كه فرمود:

« و ما انزلنا علی عبدنا یوم الفرقان یوم التقی الجمعان»

یعنی (اگر به خدا) و آنچه روز فیصل كار، روز تلاقی دو گروه، بر بنده خویش نازل كرده ایم ایمان آورده اید (چنین كنید) و روز تلاقی پیمبر خدا با مشركان در بدر روز هفدهم رمضان بود.

ابوجعفر گوید: «پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم از آن پیش كه جبریل بر او ظاهر شود و رسالت خدای بیارد آثار و نشانه هایی می دید، از آن جمله حكایتی بود كه از پیش درباره دو فرشته نقل كردم كه شكم وی را شكافتند و غش و ناپاكی از آن درآوردند و دیگر آنكه به هر راهی می گذشت درخت و سنگ بر او سلام می كرد.

از بره دختر ابی تجراه روایت كرده اند كه وقتی خداوند عزوجل می خواست پیمبر خویش را رسالت دهد، وقی به حاجت می شد چندان دور می رفت كه خانه ای نباشد و به دره ها می شد و به هر سنگ و درختی كه می گذشت بدو می گفت: «السلام علیك یا رسول الله» و به چپ و راست و پشت سر می نگریست و كسی را نمی دید.

ابوجعفر گوید: و امت ها از مبعث وی سخن می كردند و عالمان هر امت از آن خبر می‌دادند.

عامر بن ربیعه گوید: از زیدبن عمروبن نفیل شنیدم كه می گفت: «من در انتظار پیمبری از فرزندان اسماعیل و از اعقاب عبدالمطلب هستم و بیم دارم به زمان او نرسم اما به او ایمان دارم و تصدیق او می كنم و بر پیمبریش شهادت می دهم، اگر عمرت دراز بود و او را دیدی سلام مرا به او برسان، اینك وصف او با تو بگویم تا بر تو مخفی نماند.»

گفتم: «بگو»

گفت: «وی نه كوتاه است نه بلند، نه پر موی و نه كم موی و پیوسته در دیده او سرخی‌ای هست و خاتم نبوت میان دو بازوی اوست و نامش احمد است و در این شهر متولد می شود، آنگاه قومش او را بیرون می كنند و دین وی را خوش ندارند تا به یثرب مهاجرت كند و كارش بالا گیرد، مبادا از او غفلت كنی كه من به طلب دین ابراهیم همه ولایت ها را بگشتم و از یهودان و نصاری و مجوس پرسیدم و همه گفتند این دین پس از این خواهد بود و و صف وی را چنین آوردند و گفتند: جز او پیمبری نمانده است.»

عامر گوید: وقتی مسلمان شدم گفتار زیدبن عمرو را با پیمبر بگفتم و سلام او را رسانیدم و پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم جواب وی بداد و برای او طلب رحمت كرد و گفت: «او را در بهشت دیدم كه دنباله ها می كشید.»

عبدالله بن كعب وابسته عثمان گوید یك روز كه عمبر بن خطاب در مسجد پیمبر خدا نشسته بود، عربی وارد مسجد شد و سراغ عمر را گرفت و چون عمر او را بدید گفت: «این مرد همچنان مشرك است، و در جاهلیت كاهن بوده است.»

عرب به عمر سلام كرد و بنشست و عمر بدو گفت: «آیا مسلمان شده ای؟»

گفت: «آری.»

عمر گفت: «آیا در جاهلیت كاهی بوده ای.»

عرب گفت: «سبحان الله، سخنی می گویی كه از هنگام خلافت به هیچ یك از رعیت خویش نگفته ای.»

عمر گفت: « ما در جاهلیت بدتر این بودیم، بت می پرستیدیم، تا خداوند ما را به وسیله اسلام گرامی داشت.»

عرب گفت: «آری ای امیر مؤمنان من در جاهلیت كاهن بودم.»

عمر گفت: «به ما بگو عجیب ترین خبری كه شیطانت برایت آورد چه بود؟»

عرب گفت: «شیطانم یك ماه یا یكسال پیش از اسلام آمد و گفت مگر نمی بیی كه كار جنیان دگرگون شده.»

عمر گفت: «مردم نیز چنین می گفتند، به خدا من با گروهی از قرشیان به نزد بتی از بتان جاهلیت بودیم كه یكی از عربان گوساله ای برای آن قربانی كرده بود و منتظر بودیم كه گوساله را بر ما تقسیم كنند و از دل آن صدایی شنیدم كه هرگز صدایی نافذتر از آن نشنیده بودم و این یك ماه یا یكسال پیش از ظهور اسلام بود كه می گفت: «ای ذریح، كاری موفقیت آمیز است» و یكی فریاد زند و گوید: «لااله الاالله».

جبیربن مطعم گوید: در بوانه به نزد بتی نشسته بودیم و این یكماه پیش از بعثت پیمبر خدا بود و شتری كشته بودیم كه یك بانگ زد: عجب را بشنوید كه استراق وحی برفت و شهاب سوی ما اندازند و این به سبب پیمبری است كه در مكه آید و نامش احمد است و هجرتگاه او یثرب است. گوید: و ما دست بداشتیم و پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم ظهور كرد.

از ابن عباس روایت كرده اند كه یكی از بنی عامر پیش پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم

آمد و گفت: «خاتم نبوت را كه میان دو بازوی تو است به من بنما كه اگر محتاج علاج باشی علاجت كنم كه من معروفترین طبیب عربم.»

پیمبر فرمود: «می خواهی كه آیتی به تو بنمایم؟»

مرد عامر گفت: «آری، این نخل را بخوان.»

گوید: و پیمبر به سوی نخل نگریست و آن را بخواند و نخل بیامد تا جلو او بایستاد. آنگاه به نخل گفت: «بازگرد» و بازگشت.

مرد عامری گفت: «ای گروه بنی عامر، به خدا چنین جادوگری ندیده ام.»

ابوجعفر گوید: و اخبار در دلالت بر پیمبری او صلی الله علیه و سلم از شمار بیرون است و برای آن كتابی جداگانه خواهیم داشت ان شاءالله.

اكنون به سخن از پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم از هنگامی كه جبرئیل علیه السلام وحی سوی وی اورد باز می گردیم.

ابوجعفر گوید: از پیش، بعضی خبرها را درباره نخستین بار كه جبرئیل بیامد. و اینكه سن وی چند سال بود آورده ایم و اكنون وصف ظهور جبرئیل و آوردن وحی خدای را‌ بگوییم:

از عایشه روایت كرده اند كه نخستین وحی كه به پیمبر خدا آمد رؤیای صادق بود كه همانند سپیده دم بود آنگاه به خلوت راغب شد و به غار حرا می رفت و شبهای معین را در آنجا به عبادت می گذرانید آنگاه سوی كسان خود باز می گشت و برای شبهای دیگر توشه می گرفت تا حق به سوی وی آمد و گفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی».

پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم گوید: من نیم خیز شدم. آنگاه برخاستم و تنم می لرزید و پیش خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید» تا ترس از من برفت، آنگاه بیام و گفت: « ای محمد تو پیمبر خدایی.»

پیمبرگوید: و چنان شد كه می خواستم خویشتن را از بالای كوه بیاندازم و او به من ظاهر شد و گفت: «ای محمد من جبریلم و تو پیمبر خدایی.» پس از آن به من گفت: «بخوان»

گفتم: «چه بخوانم؟»

گوید: «مرا بگرفت و سه بار بفشرد تا به زحمت افتادم، سپس گفت: «بخوان به نام خدایت كه مخلوق آفرید» آنگاه پیش خدیجه رفتم و گفتم. «بر خویشتن بیمناكم» و حكایت خویش را با او گفتم.

خدیجه گفت: «خوشدل باش كه خداوند هرگز تو را خوار نخواهد كرد كه تو با خویشاوند نیكی می كنی و سخن راست می گویی و امانت گزاری و مهمان نوازی و پیشتیبان حقی.» آنگاه خدیجه مرا پیش ورقه بن نوفل بن اسد برد و گفت: «ببین برادرزاده ات چه می گوید؟»

ورقه از من پرسش كرد و چون حكایت خویش به وی گفتم. گفت: «به خدا این ناموسی است كه بر موسی بن عمران نازل شد، كاش در آن نصیبی داشتم، كاش وقتی قومت تو را بیرون می كنند، زنده باشم.»

گفتم: «مگر قومم مرا بیرون می كنند؟»

گفت: «آری، هر كه چون تو دینی بیاورد با او دشمنی كنند، اگر آن روز زنده باشم تو را یاری می كنم.»

گوید: «و نخستین آیات قرآن كه از پی «اقراء باسم ربك» بر من نازل شد: «ن، والقلم و مایسطرون» و «یاایها المدثر» و: «الضحی» بود.

از عبدالله بن شداد روایت كرده اند كه جبریل پیش پیمبر آمد و گفت: «ای محمد بخوان».

گفت: «چه بخوانم؟»

گوید: و او را بفشرد و باز گفت: «ای محمد بخوان.»

گفت:‌ «چه بخوانم.»

جبریل گفت: «اقراء باسم ربك الذی خلق تا آخر سوره علق. گوید: پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم پیش خدیجه رفت و گفت: «ای خدیجه، گویا آسیبی دیده ام».

خدیجه گفت: «هرگز خدا با تو چنین نكند كه هرگز گناهی نكرده ای.»

گوید: و خدیجه پیش ورقه بن نوفل رفت و حكایت با او بگفت. و ورقه گفت: «اگر سخن راست می گویی شوهرت پیمبر است و از امت خویش رنج ببیند و اگر زنده باشم او را یاری می كنم.»

پس از آن جبرئیل نیامد و خدیجه به او بگفت: شاید خدا رهایت كرده است و خدا این آیات را نازل فرمود:

« والضحی، والیل اذاسجی، ما ودعك ربك و ماقلی»

یعنی: قسم به روز، و شب اندم كه تاریك گردد كه پروردگارت نه تركت كرده و نه دشمنت شده.

از عبدالله بن زبیر روایت كرده اند كه پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم هر سال یكماه در حرا به عبادت می نشست و این جزو رسوم قریش بود كه در جاهلیت داشتند و در ان ماه كه در حرا بود هر كس از مستمندان پیش وی می رفت به او طعام می داد و چون ماه به سر می رسید سوی كعبه می رفت، و هفت بار یا هر چند بار كه خدا می خواست طواف می كرد و به خانه می رفت.

و چون آن هنگام رسید كه خدا می خواست او را به پیمبری گرامی كند و این به ماه رمضان بود، پیمبر سوی حرا رفت و چون شب وی رسید جبریل بیامد.

پیمبر گوید: بیامد و صفحه ای از دیبا به دست داشت كه در آن نوشته بود و گفت: «بخوان»

گفتم: «چه بخوانم؟»

جبریل مرا چنان فشرد كه پنداشتم مرگ است، آنگاه گفت: «بخوان»

گفتم «چه بخوانم؟» و این را گفتم كه باز مرا نفشارد.

گفت: «اقراء باسم ربك الذی خلق» تا آخر سوره علق.

گوید: و من خواندم و به سر بردم و او از پیش من برفت و من از خواب برخاستم و گویی نوشته ای در خاطرم بود. و چنان بود كه شاعر و مجنون را سخت دشمن شمردم و نمی خواستم به آنها بنگرم و با خویش گفتم هرگز قرشیان نگویند كه شاعری یا مجنونی شده ام، برفراز كوه روم و خویشتن را بیندازم تا بمیرم و آسوده شوم. و به این قصد بیرون آمدم و در میان كوه صدایی از آسمان شنیدم كه می گفت: «ای محمد تو پیمبر خدایی و من جبریلم.»

گوید: و سر بر داشتم و جبریل را به صورت مردی دیدم كه پاهایش در افق آسمان بود و می گفت: «ای محمد، تو پیمبر خدایی و من جبریلم.»

گوید: و من ایستاده بودم و جبریل را می نگریستم و از مقصود خویش باز ماندم و قدمی پس و پیش نرفتم و روی از جبریل برگردانیدم و دیگر آفاق آسمان را نگریستم و هر جا نظر كردم او را بدیدم، و همچنان ایستاده بودم و قدمی پس و پیش نرفتم تا خدیجه كس به جستجوی من فرستاد كه به مكه رسیدند و سوی او بازگشتند و من ایستاده بودم، پس از آن جبریل برفت و من سوی كسان خود باز گشتم و به نزد خدیجه رسیدم، و پهلوی وی نشستم كه گفت: «ای ابوالقاسم، كجا بودی كه فرستادگان خویش را به جستجوی تو روانه كردم و سوی مكه آمدند و باز گشتند.»

گفتم: «به شاعری یا جنون افتاده ام.»

گفت: «ای ابوالقاسم، تو را به خدا می سپارم كه خدا با تو چنین نمی كند كه راست گفتاری و امانت گزار و نیك صفت، و با خویشاوندان نكو رفتار، ای پسر عم، شاید چیزی دیده ای؟»

گفتم: «آری.» و حكایت خویش را با وی بگفتم.

خدیجه گفت: «ای پسرعم، خوشدل باش و پایمردی كن، قسم به آن خدایی كه جان خدیجه به فرمان اوست امیدوارم پیمبر این امت باشی.»

آنگاه برخاست و لباس به تن كرد و پیش ورقه بن نوفل بن اسد عموزاده خویش رفت كه نصرانی بود و كتب خوانده بود و از اهل تورات و انجیل سخن ها شنیده بود و حكایت به وی بگفت.

ورقه گفت: «قدوس! قدوس! به خدایی كه جان ورقه به فرمان اوست اگر سخن راست می گویی ناموس اكبر آمده است (و مقصودش از ناموس، جبریل بود) همان ناموسی كه سوی موسی آمده ابود، و او پیمبر این امت است، به او بگوی پایمردی كند.»

خدیجه پیش پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم آمد و سخنان ورقه را به وی گفت و غم وی سبك شد.

و چون اقامت حرا را به سر برد سوی كعبه رفت و طواف برد و ورقه او را بدید و گفت: «برادرزاده آنچه را دیده ای و شنیده ای با من بگوی.»

و پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم حكایت خویش به وی بگفت.

ورقه گفت: «به خدایی كه جان من به فمران اوست تو پیمبر این امتی و ناموس اكبر كه سوی موسی آمده بود سوی تو آمده است، تو را تكذیب كنند و آزار كنند و از دیار خویش بیرون كنند و با تو جنگ كنند و اگر من زنده باشم خدا را یاری می كنم»

«آنگاه سر پیش آورد و پیشانی پیمبر را ببوسید»

پس از آن پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم به خانه خویش رفت و از گفتار ورقه ثباتش بیفزود و غمش برفت.

گویند: از جمله سخن ها كه خدیجه در افزودن ثبات پیمبر گفت این بود كه ای پسر عم توانی كه وقتی جبریل آید با من بگویی؟

پیمبر گفت: «آری.»

و چون جبریل بیامد، پیمبر به خدیجه گفت: «اینك جبریل آمد» خدیجه گفت: «برخیز و بر ران چپ من بنشین».

و پیمبر برخاست و بر ران خدیجه نشست.

و خدیجه گفت: «او را می بینی؟»

پیمبر گفت: «آری»

خدیجه گفت: «بیا و بر ران راست من بنشین».

و پیمبر بر آنجا بنشست.

خدیجه گفت: «او را می بینی.»

پیمبرگفت: «آری.»

خدیجه گفت: «بیا و در بغلم بنشین.» و پیمبر چنان كرد.

خدیجه گفت: «او را می بینی».

پیمبرگفت: «آری.»

آنگاه خدیجه سرپوش برداشت و پیمبر در بغل او نشسته بود و گفت، «او را می بینی؟»

پیمبرگفت: «نه»

خدیجه گفت: «ای پسر عم، پایمردی كن و خوشدل باش به خدا این فرشته است و شیطان نیست.»

این حدیث را از فاطمه دختر حسین علیه السلام روایت كرده اند با این افزایش كه خدیجه پیمبر را زیر پیراهن خویش جای داد و جبرئیل نهان شد و به پیمبر صلی الله علیه و سلم گفت: «این فرشته است و شیطان نیست.»

ابن كثیر گوید: از ابوسلمه پرسیدم نخستین آیه قرآن كه نازل شد چه بود؟

گفت: «یا ایها المدثر بود»

گفتم: می گویند: «اقراء باسم ربك الذی خلق بود.»

به من گفت: «جز آنچه پیمبر به من گفته با تو نمی گویم كه او صلی الله علیه و سلم گفت: در حرا مجاور بودم، و چون مدت مجاورت به سر بردم فرود آمدم و به دل دره شدم و ندایی شنیدم و به راست و چپ و پشت سر و پیش رو نگریستم و چیزی ندیدم و چون به بالای سر نگریستم جبریل را دیدم كه میان آسمان و زمین بر كرسی ای نشته بود و بترسیدم.»

و دنباله سخن در روایت عثمان بن عمرو هست كه پیمبر فرمود: پی خدیجه رفتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانید و آب بر من افشاندند و این آیات نازل شد كه

«یا ایها المدثر، قم فانذر»

یعنی از جامه به خویش پیچیده برخیز و بترسان.

از هشام بن محمد روایت كرده اند كه جبریل اول بار به شب شنبه و شب یكشنبه پیش پیمبر آمد آنگاه رسالت خدای را به روز دوشنبه آورد وضو و نماز را به او آموخت و «اقراء باسم ربك الذی خلق» را تعلیم داد، و پیمبر صلی الله علیه و سلم روز دوشنبه كه وحی آمد چهل سال اشت.

ابوذر غفاری گوید: از پیمبر پرسیدم: «اول بار چگونه یقین كردی كه پیمبر شده ای؟»

گفت: «ای ابوذر، به من دره مكه بودم كه دو فرشته سوی من آمدند یكی بر زمین بود و دیگری میان زمین و آسمان بود، و یكیشان به دیگری گفت: «این همانست»

و دیگری گفت: «همانست»

گفت:‌ «او را با یكی وزن كن» و مرا با یكی وزن كردند كه بیشتر بودم.

پس از آن گفت:‌ «او را با ده تن وزن كن» و مرا با ده تن وزن كردند و بیشتر بودم.

آنگاه گفت:‌ «او را با صدتن وزن كن» و مرا با صدتن وزن كردند و بیشتر بودم.

آنگاه گفت:‌ «او را با هزارتن وزن كن» و مرا با هزارتن وزن كردند و بیشتر بودم.

یكیشان به دیگری گفت: «شكم او را بشكاف» و شكم مرا بشكافت.

آنگاه گفت: «دل او را برون آر» یا گفت: «دل او را بشكاف» و دل مرا بشكافت و قطرات خون از آن برآورد و بیفكند.

آنگاه دیگری گفت: «شكم او را بشوی و قلبش را بشوی» آنگاه آرامش را بخواست كه گویی صورت گربه ای سپید بود و آن را به دل من نهاد و گفت: «شكم او را بدوز» و شكم مرا بدوختند و مهر نبوت میان و شانه ام زدند و برفتند و گویی هنوز آنها را می‌بینم.

از زهری روایت كرده اند كه مدتی وحی از پیمبر خدا صلی علیه و سلم ببرید و سخت غمین شد و سر قله كوه های بلند می رفت كه خویشتن را بیاندازد و چون به بالای كوه می رفت جبریل بر او نمایان می شد و می گفت: «تو پیمبر خدایی» و دلش آرام می‌گرفت.

پیمبر چنین گفته بود: «یك روز كه به راه بودم فرشته ای را كه در حراء پیش من می آمد دیدم كه میان آسمان و زمین بر كرسی ای نشسته بود و سخت بترسیدم و پیش خدیجه بازگشتم و گفتم: «مرا بپوشانید» و مرا بپوشانید و این آیات نازل شد كه یا ایهاالمدثر قم فانذر و ربك فكبر و ثیابك فطهر.

یعنی: ای جامه به خویش پیچیده، برخیز و بترسان، پروردگات را تكبیر گوی و لباس خویش را پاكیزه دار.

زهری گوید: نخستین آیاتی كه نازل شد اقراء باسم ربك الذی خلق بود تا مالم یعلم.

ابوجعفر گوید: و چون خدا عزوجل اراده فرمود كه پیمبر او محمد صلی الله علیه و سلم قوم را از عذاب خدای بیم دهد و از كفر و بت پرستی بازآرد و از نعمت پیمبری كه به او داده بود سخن كند، پیمبر، نهانی با آنها كه مورد اطمینان بودند سخن می كرد و چنانكه گفتند اند نخستین كسی كه بدو ایمان آورد خدیجه رحمه الله علیه بود.

ابوجعفر گوید: نخستین چیزی كه خدا از پی اقرار به توحید و بیزای از بتان واجب كرد نماز بود.

از محمد بن اسحاق روایت كرده اند كه وقتی نماز بر پیمبر صلی الله علیه واجب شد جبرئیل بیامد و او بالای مكه بود و پاشنه خود را به زمین زد و چشمه ای بشكافت و جبریل علیه السلام وضو كرد و پیمبر می نگریست كه جبریل می خواست تطهیر نماز  را بدو بیاموزد. پس از آن پیمبر نیز مانند جبریل وضو كرد و جبریل به نماز ایستاد و پیمبر چون او نماز كرد، و جبریل برفت و پیمبر پیش خدیجه رفت و وضو كرد تا تطهیر نماز را بدو تعلیم دهد و خدیجه مانند پیمبر وضو كرد، آنگاه پیمبر نماز كرد و خدیجه نیز مانند وی نماز كرد.

از انس بن مالك روایت كرده اند كه چون هنگام نبوت پیمبر ما صلی الله علیه و سلم رسید، وی به كنار كعبه خفته بود و رسم چنان بود كه قرشیان آنجا می خفتند و جبریل و میكاییل بیامدند و با هم گفتند: «فرمان درباره كیست؟»

آنگاه گفتند: «درباره سالار قوم است» و برفتند، و از سوی قبله درآمدند و سه فرشته بودند و پیمبر را یافتند كه به خواب بود و او را به پشت برگردانیدند و شكمش را بشكافتند، آنگاه از آب زمزم بیاوردند و داخل شكم او را از شك و شرك و جاهلیت و ضلالت پاك كردند، پس از آن طشتی از طلا بیاورند كه پر از ایمان و حكمت بود و شكم و اندرون وی را از ایمان و حكمت پر كردند. آنگاه وی را سوی آسمان اول بالا بردند و جبریل گفت: «در بگشایید» و دربانان آسمان گفتند: «كیستی»

پاسخ داد: «جبریلم.»

گفتند: «و كی با تو هست؟»

گفت: «محمد»

گفتند: «مبعوث شده؟»

گفت: «آری.»

گفتند: «خوش آمدید و برای پیمبر دعا كردند»

و چون در آمد مردی تنومند و نكو منظر دید و از جبریل پرسید: «این كیست؟»

جبریل پاسخ داد: «این پدرت آدم است».

پس از آن وی را به آسمان دوم بردند و جبریل گفت: «بگشایید» و همان سؤال را از او ركدند و در همه آسمان سؤال و سخن همان بود. و چون درآمد دو مرد در آنجا بودند و پیمبر پرسید: «ای جبریل اینان كیستند؟»

گفت: «یحیی و عیسی خاله زادگان تواند»

پس از آن وی را به آسمان سوم بردند و چون در آمد مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این كیست؟»

گفت: «این برادرت یوسف است، كه از همه كسان زیباتر بود، چنانكه از ماه شب چهارده ستارگان سر است.»

پس از آن وی را به آسمان چهارم بردند و مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این كیست؟»

جبرئیل جواب داد: «این ادریس است، و آیه «ورفعنا مكانا علیا» را بخواند.»

پس از آن وی را به آسمان پنجم بردند و مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این كیست؟»

پاسخ داد: «این هارون است.»

پس از آن وی را به آسمان ششم برد و مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این كیست؟»

پاسخ داد كه این موسی است.

پس از آن وی را به آسمان هفتم برد و مردی آنجا بود و پیمبر پرسید: «ای جبرئیل این كیست؟»

گفت: «این پدرت ابراهیم است.»

پس از آن وی را به بهشت برد و در آنجا جویی بود كه آب آن از شیر سپیدتر و از عسل شیرین تر بود و دوی سوی آن خیمه های مروارید بود. پرسید: ای جبرئیل این چیست؟

پاسخ داد: «این كوثر است كه پروردگارت به تو عطا كرده و این مسكن های تو است».

گوید: و جبرئیل به دست خویش از آن خاك برگرفت كه مشك بود پس از آن به سوی سدره المنتهی رفت و نزدیك خدای عزوجل رسید كه به اندازه یك تیر یا نزدیكتر بود و از نزدیكی پروردگار تبارت و تعالی اقسام در و یاقوت و زبر جد بر درخت نمودار بود.

آنگاه خدای به بنده خویش وحی كرد و به او فهم و علم داد و پنجاه نماز مقرر كرد.

و پیمبر در بازگشت به موسی گذشت كه از او پرسید: «خدا بر امت تو چه مقرر فرمود؟»

پاسخ داد: «پنجاه نماز»

موسی گفت: «پیش خدای خویش بازگرد و برای امت خویش تخفیف بخواه كه امت تو از همه امت ها ضعیف تر است و عمر كوتاه تر دارد» و آن بلیات كه از بنی اسرائیل دیده بود به وی گفت.

پیمبر بازگشت و ده نماز از امت وی برداشته شد.

و باز به موسی گشت كه گفت: برگرد و از پروردگارت تخفیف بگیر» و چنان كرد تا پنج نماز باقی ماند.

و باز موسی گفت: «باز گرد و تخفیف بگیر».

پیمبر گفت: «دیگر بازنخواهم گشت» و در دل وی گذشت كه باز نگردد كه خدی عزوجل فرموده بود: «سخن من باز نگردد و قضای من تغییر نپذیرد» اما نماز امت من ده برابر تخفیف یافت.

انس گوید: «هرگز بویی، حتی بوی عروس را خوشتر از بوی پوست پیمبرخدا صلی الله علیه دیدم كه پوست خودم را به پوست او چسبانیدم و بو كشیدم.»

ابوجعفر گوید: گذشتگان اختلاف دارند كه پس از خدیجه كی به پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد و تصدیق او كرد.

بعضی ها گفته اند نخستین مردی كه به پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد علی بن ابی طالب علیه السلام بود.

ذكر بعضی گویندگان این سخن

از ابن عباس روایت كرده اند كه اول كس كه با پیمبر نماز كرد علی بود.

و هم از جابر روایت كرده اند كه پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم به روز دوشنبه مبعوث شد و علی به روز سه شنبه نماز كرد.

ابوحمزه گوید: از زیدبن ارقم شنیدم كه گفت: «اول كس كه به پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد، علی بن ابی طالب بود» و این را با نخعی گفتم و انكار كرد و گفت: «نخستین كسی كه اسلام آورد ابوبكر بود.»

از ابوحمزه وابسته انصار نیز روایت كرده اند كه نخستین كسی كه به پیمبرخدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد علی بن ابی طالب بود.

عبادبن عبدالله گوید: شنیدم كه علی بن ابی طالب می گفت: «من بنده خدا و برادر پیمبر هستم و صدیق اكبرم كه هر كه پس از من این سخن گوید دروغگو باشد كه من هفت سال پیش از همه كسان با پیمبر نماز كردم.»

عفیف كندی گوید: به روزگار جاهلیت به مكه آمدم، و پی عباس بن عبدالمطلب منزل گرفتم و چون آفتاب برآمد كعبه را نگریستم و جوانی بامد و به آسمان نظر كرد، آنگاه به سوی كعبه رفت و رو به آن ایستاد و چیزی نگذشت كه پسری بیامد و به طرف راست وی ایستاد و طولی نكشید كه زنی بیامد و پشت سر وی ایستاد و چون به ركوع رفت پسر و زن ركوع كردند، پس از آن جوان سربرداشت و پسر و زن نیز سر برداشتند. آنگاه جوان سجده كرد و آن دو نیز سجده كردند.

من گفتم: «ای عباس این كاری بزرگ است، دانی كه این كیست؟»

گفتم: «ندانم»

گفت: «این محمد بن عبدلله بن عبدالمطلب برادرزاده من است می دانی این كه با اوست كیست؟»

گفتم: «ندانم»

گفت: «این خدیجه دختر خویلد همسر برادرزاده من است، و برادرزاده ام به من گفته كه آسمان به آنها گفته چنین كنند كه می بینی، به خدا اكنون بر هه زمین كسی جز این سه نفر پیروان دین نیست.»

اسماعیل بن ایاس بن عفیف به نقل سخن جد خویش گفت: من مردی بازرگان بودم و در ایام حج به مكه رفتم و پیش عباس فرود آمدم و هنگامی كه پیش وی بودم مردی بیامد و به نماز ایستاد و رو به كعبه داشت، و پس از آن زنی بیمد و به وی به نماز ایستاد، آنگاه پسری بیامد و با وی به نماز ایستاد.

گفتم: «ای عباس، این دین چیست كه من آن را ندانم؟»

عباس گفت: «این محمد بن عبدالله است كه گوید خدا وی را به ابلاغ این دین فرستاده و می گوید كه گنج های كسری و قیصر از آن وی می شود. و این زن، همسر او خدیجه دختر خویلد است و این پسر، عموزاده ی وی علی بن ابی طالب است كه بدو ایمان آورده است.»

گوید: ای كاش آن روز ایمان آورده بودم و مسلمان سومین بودم.

ابوجعفر گوید: و همین روایت به مضمون دیگر هست كه عفیف گوید: «عباس ابن عبدالمطلب دوست من بود و برای خرید عطر به یمن می آمد و در ایام حج می فروخت و یك روز كه من با عباس در منی بودم مردی بیامد و وضو كرد و به نماز ایستاد پس از آن زنی بیامد و وضو كرد و پهلوی وی به نماز ایستاد، پس از آن جوانی بیامد و وضو كرد و پهلوی وی به نماز ایستاد.»

به عباس گفتم: «این كیست؟»

گفت: «این محمد بن عبدلله بن عبدالمطلب برادرزاده من محمد بن عبدالله عبدالمطلب است و می گوید كه خدا او را به پیمبری فرستاده و این برادر زاده من علی بن ابی طالب است كه پیرو دین او شده و این، زن او خدیجه دختر خویلد است كه بر دین اوست»

عفیف از آن پس كه ایمان آورد و اسلام در قلب وی رسوخ یافت می گفت: «ای كاش مسلمان چهارمین من بودم.»

از ابوحازم مدنی و هم از كلبی روایت كرده اند كه علی نخستین كسی بود كه اسلام آورد.

كلبی گوید: «علی وقتی اسلام آورد كه هفت سال داشت.»

از ابن اسحق روایت كرده اند كه اولین ذكوری كه اسلام آورد و تصدیق دین خدا كرد علی بن ابی طالب بود و آن هنگام ده ساله بود و از عمت ها كه خداوند به وی داده بود این بود كه پیش از اسلام در كنار پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم بود.

از ابن الحجاج روایت كرده اند كه از نعمت های خدا درباره علی بن ابی طالب و نیكی‌ها كه درباره وی اراده فرموده بود این بود كه قرشیان دچار سختی شدند و ابوطالب نانخور بسیار داشت و پیمبر صلی الله علیه و سلم به عموی خود عباس كه از همه بنی هاشم مالدار تر بود گفت: «ای عباس، برادرت ابوطالب نانخور بسیار دارد و مردم چنانكه می بینی به سختی افتاده اند بیا برویم بار او را سبك كنیم من یكی از پسران او را می‌گیرم و تو هم یكی را بگیر.»

عباس پذیرفت و پیش ابوطالب رفتند و گفتند: «می خواهیم بار تو را سبك كنیم تا این سختی از مردم برود.»

ابوطالب گفت: «عقیل را پیش من بگذارید و هر چه خواهید كنید.» پیمبر صلی الله علیه و سلم علی را گرفت و به خانه خود برد و عباس جعفر را به خانه خود برد و علی بن ابی طالب همچنان با پیمبر خدای بود تا خداوند او را مبعوث كرد و علی به او ایمان آورد و جعفر همچنان پیش عباس بود تا اسلام آورد و از او بی نیاز شد.

از ابن اسحاق روایت كرده اند كه پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به وقت نماز به دره های مكه می رفت و علی بن ابی طالب نیز نهانی از پدر و همه عمان خویش با وی همراه می شد و نماز می كردند و چون شب می شد باز می گشتند و مدتی بر این حال ببودند و یك روز كه نماز می كردند ابوطالب آنها را بدید و به پیمبر خدای گفت: «برادرزاده ام این دین تو چیست؟»

پیمبر خدای پاسخ داد: « این دین خدا و فرشتگان و پیمبران و دین پدر ما ابراهیم است كه خدا مرا به ابلاغ آن مبعوث كرده و سزاوار است كه تو نیز دعوت مرا بپذیری و در این كار كمكم كنی.

ابوطالب گفت: برادر زاده ام نمی توانم از دین خود و پدرانم برگردم اما تا زدنه ام كسی با تو بدی نتواند كرد.»

روایت دگیری از ابن اسحاق هست به این مضمون كه ابوطالب به علی گفت: «پسر جان این دین چیست كه پیرو آن شده ای؟»

پاسخ داد: «پدر جان به خدا و پیامبران او ایمان آورده ام و به دین محمد گرویده ام و با او نماز می كنم.»

ابوطالب گفت: «او تو را به خیر دعوت می كند تابع او باش.»

از مجاهد روایت كرده اند كه علی ده ساله بود كه مسلمان شد و اقدی گوید: «اصحاب ما اتفاق دارند كه علی یكسال پس از آنكه پسر خوانده شد مسلمان شد و دوازده سال در مكه بود.»

بعضی دیگر گفته اند: «نخستین مردی كه ایمان آورد ابوبكر بود.»

عمرو بن عبسه گوید:‌ «پیمبر در عكاظ بود كه پیش وی رفتم و گفتم ای پیمبر خدا كی تابع تو شده است؟»

پیمبر فرمود: «دو مرد پیرو من شده اند یك آزاد و یك غلام. ابوبكر و بلال.»

گوید: « در آن موقع من اسلام آوردم و مسلمان چهارمین بودم.»

جبیربن نفیر گوید: «ابوذر و ابن عبسه هر دو می گفتند ما مسلمان چهارمین هستیم و پیش ما به جز پیمبر و ابوبكر و بلال كس مسلمان نبود، و هیچكدام نمی دانستند دیگری كی اسلام آورده است.»

از مغیره بن ابراهیم نیز روایت كرده اند كه اول كس كه اسلام آورد ابوبكر بود.

بعضی ها گفته اند كه پیش از ابوبكر گروهی دیگر اسلام آورده بودند.

محمد بن سعد گوید: به پدرم گفتم: «ابوبكر اول از همه اسلام آورد؟»

گفت: «نه بیشتر از پنجاه كس پیش از او اسالم آورده بودند ولی اسلام وی از ما بهتر بود.»

بعضی دیگر گفته اند: «نخستین كسی كه به پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ایمان آورد زیدبن حارثه وابسته وی بود»

از زهری پرسیدند: «نخستین مسلمان كی بود؟»

گفت: «از زنان خدیجه و از مردان زیدبن حارثه.»

از محمد بن عمرو نیز روایی به همین مضمون هست كه زیدبن حارثه وابسته پیمبر خدا اول ذكوری بود كه پس از علی بن ابی طالب مسلمان شد پس از آن ابوبكر بن ابی قحافه مسلمان شد و اسلام خویش را آشكار رد و قوم خویش را به سوی خدا عزوجل دعوت كرد.

گوید: ابوبكر مردم دار بود و نسب قرشیان را نیك می شناخت و نیك و بد آنها را خوب می دانست و مردی بازرگان و نیكخوی بود و مردم قومش به سبب علم و تجارت و نیك محضری پیش وی می شدند و كسانی را كه به آنها اطمینان داشت به اسلام دعوت می كرد و عثمان بن عفان و زبیر بن عوام و عبدالرحمان بن عوف و سعد ابن ابی وقاص و طلحه بن عبیدالله به دست وی مسلمان شدند و چون دعوت وی را پذیرفتند، آنها را پیش پیمبر آورد كه به مسلمانی گرویدند و با وی نماز كردند و این هشت نفر زودتر از همه مسلمان شدند و نماز كردد و تصدیق پیمبر خدا كردند، پس از آن كسان دیگر از زن و مرد به اسلام روی آوردند و سخن اسلام در مكه رواج گرفت.

واقدی گوید: یاران ما اتفاق دارند كه نخستین مسلمان خدیجه بود كه به پیمبر گروید و تصدیق او كرد، ولی درباره ابوبكر و علی و زید بن حارثه اختلاف هست كه كدام یكیشان زودتر مسلمان شد.

و هم واقدی گوید: خالد بن سعید بن عاص پنجمین مسلمان بود. ابوذر را نیز مسلمان پنجمین یا چهارمین گفته اند.

عمرو بن عبسه سلمی را نیز مسلمان چهارمین یا پنجمین دانسته اند.

گوید: درباره این كسان اختلاف هست كه كدامشان اول مسلمان شدند و روایت های بسیار در این باب هست و هم در باره كسان بعدی كه گفتم اختلاف هست.

محمد بن عبدالرحمن بن نوفل گوید: اسلام زبیر از پی ابوبكر بود، و او چهارمین یا پنجمین مسلمان بود.

ولی در روایت ابن اسحاق هست كه خالدی بن سعید بن عاص و زنش همینه دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بیاضه خزاعی پس از گروهی دیگر اسلام آوردند.

سه سال پس از مبعث پیمبر صلی الله علیه و سلم خدای عزوجل بدو فرمان داد كه كار دین را آشكار كند و به دعوت پردازد و فرمود:

«فاصدع بما تؤمروا عرض عن المشركین»

یعنی: آنچه را دستور داری آشكار كن و از مشركان روی بگردان.

و پیش از آن در سه سال اول مبعث كار دین نهانی بود.

و نیز خداوند عزوجل فرمود:

«و انذر عشیرتك الاقربین، و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنین، فان عصوك فقل انی بر مما تعملون»

یعنی: و خویشان نزدیكت را بترسان، برای مؤمنانی كه پیرویت كرده اند، جنبه ملایمت گیر، اگر نافرمانیت كردند بگو من از اعمالی كه می كنید بیزارم.

گوید: و یاران پیغمبر به وقت نماز به دره ها می رفتند و نهان از قوم نماز می كردند. یك روز كه سعدبن ابی وقاص و جمعی از مسلمانان در یكی از دره های مكه نماز می كردند جماعتی از مشركان نماز كردن آنها را بدیدند و نپسندید و عیب گرفتند و كار به زد و خورد كشید و سعد بن ابی وقاص یكی از مشركان را با استخوان شتری بزد و سر او بشكست و این نخستین خونی بود كه در اسلام ریخته شد.

از ابن عباس روایت كرده اند كه پیمبر صلی الله علیه و سلم روزی بر صفا بالارفت وندا داد و قریشان براو فراهم شدند و گفتند «تو را چه می شود؟»

گفت: «اگر به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه یا شبانگاه می رسد آیا سخن مرا باور می كنید؟»

گفتند: «آری.»

گفت: «من شما را از عذابی سخت كه در پیش دارید بیم می دهم.»

ابولهب گفت: «برای همین ما را فراهم كردی؟» و خدا عزوجل سوره ابولهب را نازل فرمود كه:

«تبت یدا ابی لهب و تب، ما اغنی عنه ماله و ماكسب، سیصلی نارا ذات لهب، و امراته حماله الحطب، فی جیدها حبل من مسد»

یعنی: دست های ابی لهب زین كند و زیان كرده است. مال وی و آنچه به دست آورده كاری برایش نساخت، به زودی وارد آتشی شعله ور می شود با زنش كه بار كش هیزم است و تنابی تابیده به گردن دارد.

و هم از ابن عباس روایتی دیگر هست كه چون آیه و انذر عشیرتك الاقربین نازل شد پیمبر بر صفا بالا رفت و ندا داد و مردم گفتند: «این كیست كه بانگ می زند؟»

گفتند: «محمد است.»

آنگاه پیمبر گفت: «ای بنی عبدالمطلب، ای بنی عبد مناف» و چون قوم فراهم آمدند، گفت: «اگر بگویم در دامن این كوه سپاهی هست، گفته مرا باور می كنید؟»

گفتند: «تا كنون دروغی از تو نشنیده ایم.»

گفت: «پس شما را از عذاب سختی كه در پیش دارید بیم می دهم.»

ابولهب گفت: «برای همین ما را فراهم آوردی؟» و سوره تبت یداابی لهب نازل شد.

از علی بن ابی طالب روایت كرده اند كه چون آیه «و انذر عشیرتك الاقربین» نازل شد پیمبر مرا بخواست و گفت: «خدا فرمان داده كه نزدیكان خود را بیم دهم و سخت دلگیرم كه می دانم وقتی سخن آغاز كنم، با من بدی می كنند، و خاموش ماندم تا جبریل آمد و گفت: ای محمد، اگر آنچه را فرمان یافته ای انجام ندهی خدا عذابت می كند. اینك طعامی بساز و ران گوسفندی بر آن نه و ظرفی پر از شیر كن و بنی عبدالمطلب را فراهم آر كه با آنها سخن كنم و فرمانی را كه دارم برسانم.»

گوید: آنچه فرموده بود بكردم و قوم را بخواندم كه چهل تن، یكی كمتر یا بیشتر، بودند و عمان وی ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب در آن میان بودند و چون آن پیش آوردم پیمبر صلی الله علیه و سلم پاره گوشتی برگرفت وبه دندان پاره كرد و در اطراف ظرف انداخت و گفت: «به نام خدای آغاز كنید».

گوید: قوم غذا خوردند و چیزی كم نبود، قسم به خدایی كه جان من به فرمان اوست، غذایی را كه برای همه آورده بودم یكشان می خورد.

پس از آن پیمبر فرمود: «قوم را نوشیدنی بده.»

«ظرف شیر را بیاوردم و نوشیدند تا سیراب شدند، قسم به دا كه همه ظرف خوراك یكیشان بود، و چون پیمبر خواست با آنها سخن كند ابولهب پیشدستی كرد و گفت: «رفیقان شما را جادو كرد.»

و قوم متفرق شدند و پیمبر با آنها سخن نكرد.

گوید: «روز دیگر پیمبر به من گفت: «این مرد چنانكه دیدی در سخن پیشدستی كرد و قوم متفرق شدند باز طعامی فراهم كن و قوم را دعوت كن.»

من نیز چنان كردم و كسان بخواندم و پیمبر گفت تا غذا بیاوردم و چنان كرد كه روز پیش كرده بود و غذا بخوردند و چیزی كم نبود و از شیر بنوشیدند تا همگی سیراب شدند.

پس از آن پیمبر صلی علیه و سلم سخن آغاز كرد: «ای بنی عبدالمطلب، به خدا هیچكس از مردم عرب چیزی بهتر از آنچه كه من آورده ام برای قوم خویش نیاورده است، من برای شما خیر دنیا و آخرت را آورده ام و خدای متعال مرا فرامان داده كه شما را به سوی آن بخوانم، كدامتان مرا در این كار یاری می كنید كه برادر و وصی و جانشین من باشید؟»

گوید: و قوم خاموش ماندند و من كه از همه خردسال تر بودم گفتم:‌«ای پیمبر خدا من پشتیبان تو خواهم بود»

و او گردن مرا بگرفت و گفت: «این برادر و وصی و جانشین من است، مطیع وی باشید.»

گوید: و قوم خندان برخاستند و به ابوطالب می گفتند: به تو گفت كه از پسرت اطاعت كنی.

ربیعه بن ناجد گوید: یكی به علی علیه السلام گفت:‌«ای امیر مؤمنان چطور میراث پسرعمویت به تو رسید و به عمویت نرسید؟»

علی گفت: «بیایید» و سه بار گف تا مردم فراهم شدند و گوش دادند آنگاه گفت:‌«پیمبر بنی عبدالمطلب را كه همه كسان وی بودند بخواند كه هر یكیشان یك بزغاله می خورد و یك ظرف شیر می نوشید و اندك غذایی برای آنها ساخته بود كه بخوردند تا سیر شدند و غذا مانند اول بود، گویی دست نخورده بود، پس از ظرف شیری خواست كه بنوشیدند تا سیراب شدند و همه ی شیر به جای بود، گویی كس دست نزده بود و ننوشیده بود.

«پس از آن سخن كرد و گفت: ای بنی عبدالمطلب، من به سوی شما به خصوص و به سو همه مردم مبعوث شده ام و كار دعوت مرا دیده اید، كدامتان با من بیعت می كنید كه برادر و یار و وارث من باشید؟

گوید: و كس برنخاست و من كه از همه خردسال تر بودم برخاستم و پیمبر به من گفت: «بنشین»

«پس از آن سخن خویش را تكرار كرد و سه بار گفت و هر بار من برخاستم و گفت: «بنشین»

«و چون بار سوم شد دست خویش به من زد، همین سبب بود كه من به جای عمویم وارث پسرعمویم شدم.»

ابن اسحاق گوید: و چون پیمبر دعوت خدای آشكار كرد و قوم را به اسلام خواند، قومش از او دوری نگرفتند و رد نكردند تا وقتی كه از خدایان آنها عیب گرفت كه به انكار وی برخاستند و بر ضد او همسخن شدند و ابوطالب به حمایت وی برخاست و پیمبر در كار دعوت بود و چیزی مانع او نبود.

و چون قرشیان دیدند كه پیمبر از دعوت باز نمی ماند و ابوطالب از او حمایت می كند گروهی از اشراف قریش و از جمله عتبه بن ربیعه و شبیه بن ربیعه و ابوالبختری ابن هشام و اسود بن مطلب و ولید بن مغیره و ابوجهل بن هشام و عاص بن وائل و نبیه و منبه پسران حجاج پیش ابوطالب رفتند و گفتند: «ای ابوطالب برادرزاده ات ناسزای خدایان ما می گوید و بر دین ما عیب می گیرد و عقول ما را سبك می شمارد و پدرانمان را گمراه می كند، یا وی را از ما بدار یا او را به ما واگذار كه تو نیز مانند ما مخالف اویی.»

و ابوطالب سخنی ملایم با آنها گفت كه برفتند و پیمبر همچنان در كار دعوت خویش بود، و كار بالا گرفت و كسان كینه توز شدند و قرشیان درباره پیمبر سخن بسیار كردند و همدیگر را بر ضد وی ترغیب كردند.

آنگاه بار دیگر جمعی از قرشیان پیش ابوطالب رفتند و گفتند: «ای ابوطالب تو به سن و شرف و مقام پیش ما ممتازی، از تو خواستیم كه برادر زاده ات را از ما بازداری و بازنداشتی، به خدا نمی توانیم دید كه پدران ما را ناسزا گوید و عقول ما را سبك شمارد و از خدایان ما عیب گیرد یا او را از ما بدار یا بر ضد تو و او برخیزیم تا یكی از دو گروه از میان برود.»

و چون قرشیان برفتند ابوطالب از خلاف و دشمنی قوم بیمناك شد كه نمی خواست پیمبر خدا را تسلیم كند یا از یاری او دست بدارد.

از سدی روایت كرده اند كه گروهی از قرشیان فراهم آمدند و ابوجهل بن هشام و عاص بن وائل و اسود بن عبدالمطلب و اسود بن عبد یغوث و كسانی دیگر از پیران قوم، نیز در آن میان بودند و با همدیگر گفتند پیش ابوطالب برویم و درباره محمد گفتگو كنیم كه انصاف ما دهد و او را از ناسزاگویی خدیان ما باز دارد، ما نیز وی را با خدایانش واگذاریم كه بیم داریم این پیر بمیرد و نسبت به محمد كاری از ما سرزند و عربان عیب ما گویند كه وی را رها كردند تا عمویش بمرد و بر ضد او برخاستند.

گوید: و یكی را كه مطلب نام داشت پیش ابوطالب فرستادند كه گفت: «اینك پیران و اشراف قوم می خواهند تو را ببینند.»

ابوطالب گفت: «آنها را بیار» و چون بیامدند گفتند: «ای ابوطالب تو بزرگ و سالار مایی در حق ما انصاف كن و برادرزاده ات را از ناسزاگویی خدایان ما بازدار و ما نیز او را با خدایان واگذاریم.»

گوید: ابوطالب كس فرستاد و پیمبر خدا بیامد و بدو گفت: «برادرزاده من، اینان سران و پیران قومند و از تو انصاف می خواهند كه به خدایانشان ناسزا نگویی و آنها نیز تو را با خدایانت واگذارند.»

پیمبر خدای گفت: «آنها را به چیزی می خوانم كه از دین خودشان بهتر است.»

ابوطالب گفت: «به چه می خوانی؟»

گفت: «می خواهم كلمه ای بگویند كه عرب مطیع آنها شود و بر عجم تسلط یابند.»

گوید: «ابوجهل گفت: آن چیست، كه ده برابر آن بگوییم.»

گفت:‌«بگویید لااله الاالله»

گوید: نپذیرفتند و گفتند چیزی جز این بخواه.

پیمبر گفت: «اگر خورشید را بیاورید و در دست من بگذارید جز این نخواهم.»

گوید:‌ «قرشیان خشمگین شدند و برخاستند و گفتند: به خدا به تو و خدایانت كه چنین فرمانت داده اند ناسزا خواهیم گفت». و خدا در قرآن فرمود:

«و انطلق الملاء منهم ان امشوا و اصبروا علی آلهتكم ان هذا الشیئی یراد، ماسمعنا بهذا فی المله الاخره ان هذا الاختلاق»

یعنی: و بزرگانشان برفتند (و گفتند) كه بروید و با خدایانتان بسازید كه این چیزی مطلوب است، چنین چیزی از ملت دیگر نشنیده ایم و این به جز تزویر نیست.

و ابوطالب به پیمبر گفت: «برادر زاده سخن ناحق به آنها نگفتی» و پیمبر او را دعوت كرد و گفت: كلمه ای بگو كه روز رستاخیز شاهد تو باشم بگو: «لااله الاالله»

گفت: «اگر عربان عیب نمی گرفتند و نمی گفتند از مرگ بیمناك بود، این كلمه را می‌گفتم، اما پیرو دین پیران قوم هستم.»

ابن عباس گوید: وقتی ابوطالب بیمار شد گروهی از قرشیان پیش وی شدند و ابوجهل نیز از آن جمله بودند و گفتند: «برادرزاده ات خدایان ما را ناسزا می گوید و چنین و چنان می كند و فلان و بهمان می گوید، او را از این كار باز دار.»

ابوطالب پیمبر را بخواست و چون او بیامد میان ابوطالب و قوم به اندازه نشستن یك كس جای بود و ابوجهل بیم كرد كه اگر پیمبر پهلوی ابوطالب نشیند او رقت كند، و برجست و آنجا نشست و پیمر خدا نزدیك عموی خویش جایی برای نشستن نیافت و نزدیك در نشست.

ابوطالب بدو گفت: «برادر زاده قومت از تو شكارت دارند كه ناسزای خدایان آنها می‌گویی». و قرشیان بسیار سخن كردند و پیمبر سخن كرد و گفت: «می خواهم كلمه ای بگویند كه عربان مطیعشان شوند و عجمان باج گذارشان باشند.»

این سخن در قوم اثر كرد و گفتند: «ده كلمه می گوییم، آن كلمه چیست؟»

پیمبر گفت: «بگویید لااله الاالله»

و قوم خشمگین برخاستند و گفتند: «می خواه همه خدایان را یكی كند.»

ابن اسحاق گوید: وقتی قرشیان با ابوطالب آن سخنان بگفتند و برفتند كس پیش پیمبر فرستاد و چون بیامد به وی گفت: «برادر زاده من قومت آمده بودند و چنین و چنان می‌گفتند، مرا و خودت را حفظ كن و پیش از طاقت من بر من بار مكن.»

و چون پیمبر این سخنان بشنید پنداشت كه عمویش درباره او تغییر رأی داده و از یاری وی دست خواهد كشید و گفت: «عموجان اگر خورشید را به دست راست من و ماه را به دست چپ من نهند از این كار چشم بپوشم چشم نخواهم پوشید تا خدا آن را غالب كند یا در این راه هلاك شوم.»

پیمبر خدا از پس این سخنان اشك ریخت و بگریست و رفتن آغاز كرد، و ابوطالب او را پیش خواند و چون بیامد گفت: «برادر زاده برو و هر چه می خواهی بگو به خدا هرگز تو را تسلیم نمی كنم.»

گوید: وقتی قرشیان دیدند كه ابوطالب از یاری پیمبر خدا دست بر نمی دارد و سردشمنی و جدایی آنها دارد عماره بن ولید بن مغیره را پیش وی بردند و گفتند: «ای ابوطالب اینك عماره بن ولید نیك منظرتر و شاعرترین جوان قریش، او را بگیر كه عقل و كمك وی در خدمت تو باشد و فرزند خوانده تو شود و برادرزاده ات را كه از دین تو و پدرانت بریده و جماعت قوم را به پراكندگی داده و عقولشان را سبك شمرده به ما تسلیم كن كه او را بكشیم كه مردی در مقابل مردی باشد.»

ابوطالب گفت: «حقا چه بد می كنید، پسر خودتان را به من می دهید كه او را غذا دهم و پس خویش را به شما دهم كه او را بكشید. به خدا هرگز چنین نخواهد شد.»

جهت دریافت فایل بعثت پیامبر(ص) لطفا آن را خریداری نمایید

قیمت فایل فقط 2,900 تومان

خرید

برچسب ها : بعثت پیامبر(ص) , معارف , الهیات , , , دانلود بعثت پیامبر(ص) , پروژه دانشجویی , دانلود پژوهش , دانلود تحقیق , دانلود پروژه

نظرات کاربران در مورد این کالا
تا کنون هیچ نظری درباره این کالا ثبت نگردیده است.
ارسال نظر